سلام دوست منمنتظر حضورت هستم[قلب]خيال مي کنم در آبهاي جهان قايقي است و من ‚ مسافر قايق ‚ هزارها سال است سرود زنده دريانوردهاي کهن را به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم و پيش مي رانم. مرا سفر به کجا مي برد؟ کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت هاي نرم فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جاي رسيدن و پهن کردن يک فرش و بي خيال نشستن و گوش دادن به صداي شستن يک ظرف زير شير مجاور؟
و در کدام بهار درنگ خواهي کرد و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟ شراب بايد خورد و در جواني روي يک سايه راه بايد رفت، همين.
کجاست سمت حيات؟