سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشق عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بیژن جلالی

بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه هزار و سیصد و شش خورشیدی در تهران به دنیا آمد. پدرش ابراهیم جلالی بود و مادرش اشرف الملوک هدایت.
خانواده ی پدری اش در اصل تفرشی بودند. خانواده ی مادری جلالی از خاندان قدیمی هدایت به شمار می رفتند.
بیژن جلالی چند ماهی در رشته ی فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی در رشته ی علوم طبیعی دانشگاه های تولز و پاریس درس خواند. همه ی آنها نیمه کاره ماند. زیرا علاقه به شعر و ادب ، مسائل فکری و ادبی و گشت و گذار آزاد در زمینه های فلسفه و هنر و ادبیات، او را از انضباط و نظم درس خواندن دور کرد. در بازگشت، در رشته ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران نام نوشت. دوره ی لیسانس را به پایان برد.
علاقه به شعر و ادب، فلسفه و عرفان ، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت، گفتگو با دایی اش صادق هدایت و تاثیر پذیری از او و اقامت پنج ساله ی دوره ی جوانی در فرانسه ، پیوند هایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد. گاه به فارسی، گاه به فرانسه .آنها را جدی نمی گرفت. اما پس از اینکه به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیشتری بخواند و بیاندیشد و بنویسد، تامل های شاعرانه اش نظم گرفت. توانست از ادای معانی ذهنی خود بر آید. او از آغاز دهه ی چهل این تامل ها را به نشر سپرد. سروده هایش در مجموع با تلقی مثبت و گشاده رویانه ای از اهل ادب معاصر رو به رو شد. هرچند شعر هایش همه سپید بود و به نسبت هم نسلانش تا حدی دیر به انتشار آنها پرداخت.
روز ها- دل ما و جهان- رنگ آب ها- آب و آفتاب- روزانه ها و نیز دو گزینه اشعار : بازی نور و درباره شعر - کتاب هایی هستند که در زمان حیاتش به چاپ رساند
جلالی ازدواج نکرد. زندگی اش در سکوت و با آرامش و تالویی خاص ادامه داشت.
چند روزی پس از نیمه آذر ماه هفتادو هشت دچار سکته مغزی شد . اندکی بیش از یک ماه را در اغما گذراند و در روز آدینه ی بیست و چهار دی ماه همان سال در هفتادو دو سالگی زندگی را بدرود گفت.


بیژن جلالی

 

  

بیژن جلالی



 

 

اشعاری از بیژن جلالی


1

اگر می دانستم

کیست که می خواهد

و کیست که نمی خواهد

درباره خواستن و نخواستن خود

روشن تر می شدم


2

برای اینکه صبحمان را

به شب برسانیم

باید انچه را که نه سر دارد

و نه ته توجیه کنیم

و به خود بگوییم که چیستیم

و چرا هستیم

و چرا همه چیز هست


3

چه سخت است خواندن شعری

که مثل شعر نوشته نشده

باشد

روی هر لغت مکث می کنیم

و ذهنمان از حرکت

باز می ایستد

مثل وقتی که در سنگلاخ

راه می رویم

و گاه از رو به زمین

می افتیم


4

کلمات را دود

یا آتش می خواهم

و آنها را به باد می سپارم

و سپس در عشق آنها

می گریم


5

 برای گفتن

دهانم را می بندم

چشم بسته راه می روم

تا شاید حرفی

گفته باشم

تا شاید چیزی

دیده باشم


6

برای دیدن چشم هایم را

بسته ام

و برای گفتن فقط اشاره ای

می کنم

ولی به آنجا می روم

که می دانم

ولی پایان را چشم بسته

شناخته ام

و به جای رفتن نشسته ام

و برای گفتن فقط اشاره ای

می کنم بر پایان

که آن را ندیده شناخته ام


7

من نفهمیدم چرا می نویسم

از خودم می گویم

یا از دنیا

برای خودم می نویسم

یا برای دیگران

اینقدر فهمیدم که پای کسی

یا چیزی در میان است

از من و دنیا بیشتر

از من و دیگران بزرگتر


8

می خواهم در پوست حیوانات

بخزم

و دنیا را از چشم آنها

بنگرم

شاید معنایی را بیابم

به وسعت اندوه خود


9

سرم را بر آستانه سنگ

می گذارم

و لبم را بر لب آب

و دست در دست باد

می روم

برای سوختن در جایی

که نمی دانم


10

آرزویم مردن در صدای تو بود

یا رفتن با صدایت

یا خاموش شدن در صدایت

صدای تو چون باد گذشت

و من به دامن تاریکی

آویخته ام