شعری از پروین اعتصامی
دیوانه وزنجیر
گفت با زنجیر، درزندان شبی دیوانه یی عاقلان پیداست، کزدیوانگان ترسیده اند..
سنگ می دزدند ازاین دیوانه با این عقل ورای مَبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند
ازبرای دیدن من، بارها گشتند جمع عاقلند آری، چو من دیوانه کمتردیده اند...
کرده اند ازبیهشی بر خواندن من خنده ها خویشتن درهرمکان وهرگذررقصیده اند
من یکی آیینه ام کاندرمن این دیوانگان خویشتن را دیده و برخویشتن خندیده اند
آب صاف ازجوی نوشیدم مراخواندند پَست گرچه خودخون یتیم و پیرزن نوشیده اند
خالی ازعقلند سرهایی که سنگ ما شکست این گناه ازسنگ بودازمن چرا رنجیده اند
ِبهُ که ازمن بازبستانند وزحمت کم کنند غیرازین زنجیرگرچیزی به من بخشیده اند
سنگ دردامن نهندم تا دراندازم به خلق ریسمان خویش را با دست من تابیده اند...
ما نمی پوشیم عیب خویش،اما دیگران عیبها دارند و ازما جمله را پوشیده اند
ننگها دیدیم اندردفترو طومارشان دفتروطومارما را زان سبب پیچیده اند
ما سبکساریم، ازلغزیدن ِ ما چاره نیست عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده اند