سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشق عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سلام*بهار مبارک

سلام بر همه دوستان خوبم،بهار بر همه شما مبارک.امیدوارم که امسال سال خوبی پیش رو داشته باشید.از این که همیشه نسبت به من لطف داشتید ممنونم.از به روز نشدن این وبلاگ هم از شما معذرت می خوام امیدوارم که غیبت طولانی مدت من رو به بزرگی خودتون ببخشید.(البته به زودی زود به روز میشه)

من در حال حاظر وبلاگ جدیدی رو راه اندازی کردم و در اونجا مشغول فعالیت هستم،به حمایت تک تک شما عزیزان نیاز دارم تا این وبلاگ نوپا رو با مهربانی شما بتونم سبز نگه دارم  .منتظر شما هستم .دوستدار شما امیر عسگری

www.amirasgari.blogfa.com


شاعر عاشقانه ها

 محمد علی بهمنی در فروردین ماه سال در دزفول به دنیا آمد.

   خودش درباره تولدش و روزگار کودکى اش مى گوید: « در فروردین ????در سفر خانواده در دزفول به دنیا آمدم. در تهران بزرگ شدم و اینک در بندرعباس زندگى مى کنم. به دلیل شرایط خانوادگى و زندگى، از هفت سالگى کارگر چاپخانه ها بوده ام و اگر آموخته اى دارم، از مدرسه ی کار است و دیگر هیچ ».

زندگی ادبی:

   اولین شعر محمد علی بهمنی زمانی که او تنها ? سال داشته (یعنی سال 1330) به چاپ رسید. در سال ???? تندیس « خورشید مهر » به عنوان برترین غزل سرای ایران به وی تعلق گرفت. محمد علی بهمنی از سال ???? با رادیو همکاری داشته و برنامه صفحه ی شعر را با همکاری صدا و سیمای خلیج فارس ارائه داده است.

   نام « محمدعلى بهمنى » مخاطب شعر جوان امروز را به دنیاى صاف و صمیمى شاعرى دریایى رهنمون مى کند که نامش با غزل گره خورده است و اگر کارنامه اش را مرور کنیم، بیش از آنکه بخواهیم او را « سپید سرا » یا « ترانه سرا » بخوانیم، از این شاعر به عنوان غزل سرایى تمام عیار یاد مى کنیم. با این همه او در عالم غزل به جهان امروز بى توجه نیست و غزل سراى نسلى است که سعى دارد خود را به رودخانه پرآب « نیما » متصل سازد که این رودخانه وصل به دریاست و دریا مخاطب بهمنى است.

   شعر بهمنى خیلى زود راه رشد و نمو را یافت. او اولین شعرش را در ? سالگى سروده و در همان سال هم به چاپ رسانده. در سال ???? اولین شعر او در مجله روشنفکر به چاپ مى رسد و با این حال اولین مجموعه اشعارش در ?? سالگى او تحت عنوان « باغ لال » توسط انتشارات بامداد به عرصه چاپ مى رسد و ? سال بعد تجدید چاپ مى شود. بهمنى اتفاقاً در این سالها شاعر پرکارى هم بوده است و پس از باغ لال در سال ???? ، « در بى وزنی » را چاپ مى کند و ? سال بعد « عامیانه ها » و در سال ???? مجموعه اى از شعر کودک را تحت عنوان « گیسو، کلاه، کفتر » به چاپ مى رساند و به مدت ?? سال از او خبرى نمى شود و تازه بعد از جنگ است که در سال ???? « گاهى دلم براى خودم تنگ مى شود » را به چاپ مى رساند که با موجى از اشتیاق و استقبال روبرو مى گردد.
   بهمنى شاعر « من » ها و « زبان حال » هاست. شعر او شعرى برآمده از تجربه هاى اوست.  در دفتر « گاهى دلم براى خودم تنگ مى شود » اکثر قریب به اتفاق شعرها، راوى اول شخص دارند، به همین دلیل است که او، خواهان ارائه تجربیات شخصى خویش در قالب شعر است. اگرچه گاهى به نظر مى رسد که « من » شعر بهمنى، « من »ى محدود و منفرد است.
   این رویکرد شاعر از او فردى اجتماعى و شاعرى متعهد به آرمان هاى مشترک جامعه مى سازد و این تفکر در غزل هاى او نمود خاصى مى یابد.

   بهمنى از سال ?? و پس از سکوتى ?? ساله دوباره پرکار مى شود و تقریباً هر دو سال یک کار تازه و شعرى جدید را ارائه مى کند. او از همین سالها به عالم ترانه هم کشیده مى شود و استقبال خوانندگان بعد از انقلاب و جوان هاى نسل سوم از اشعارش او را بیش از پیش میان جوانان بعد از انقلاب که عمدتاً محصول انقلاب نیز محسوب مى شود، محبوب مى کند. در سال ?? بهمنى همکارى خود را با مرکز صدا و سیماى خلیج فارس آغاز مى کند و در این مرکز برنامه صفحه شعر را ارائه مى کند. « گاهى دلم براى خودم تنگ مى شود » او در این سالها به شدت مورد استقبال جوانان قرار مى گیرد. تا جایى که هنوز سه سال از زمان چاپش نگذشته ? بار تجدید چاپ مى شود و این استقبال هنوز هم ادامه دارد و چاپ این مجموعه از شش و هفت هم گذشته است.
   بهمنى در سال ???? همکارى خود را با هفته نامه نداى هرمزگان آغاز مى کند و صفحه اى تحت عنوان « تنفس در هواى شعر » را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار مى دهد و درحالى که مجموعه « عشق است » او به همراه سى دى و کاست روانه بازار مى شود و « پرویز پرستویى » بازیگر نام آشناى تئاتر و سینما بر آن دکلمه مى کند،  این مجموعه به شدت مورد استقبال جوانان قرار مى گیرد. در سال ???? از محمدعلى بهمنى در تالار وحدت به خاطر سالها غربت و استوارى اش در عرصه غزل، تحت عنوان « برترین غزل سراى ایران » تقدیر مى شود و تندیس « خورشید مهر » به او تعلق مى گیرد. ? سال بعد از بهمنى در زادگاهش تقدیرى درخور مى شود و او را که در آستانه ?? سالگى قرار دارد، بزرگان ادب و هنر مورد تشویق قرار مى دهند و از این سال به بعد هر سال جایزه اى تحت عنوان جایزه شعر « محمدعلى بهمنى » به ابتکار خودش به شاعران جوان جنوب تعلق مى گیرد و این جایزه براى نوجویان شعر و ادب جنوب ایران بسیار ارزنده و تعیین کننده محسوب مى شود.
   بهمنى در تمام اشعارش رویکردى اجتماعى و بشرى به شعر دارد و شعر را از نگاه جامعه اى که در آن زندگى مى کند، مى نگرد و با این همه نگاه عمیق و دقیق خود را از سنت هاى بومى و خرده فرهنگ هاى ایران بر نمى گیرد، همین موضوع شاید اصلى ترین عامل گرمى استقبال جوانان و مردم عادى از اشعار اوست.
درباره بهمنى گفته اند که « او على رغم همه فروتنى ها و آرامش خاصى که در رفتار شخصى اش نیز بروز کرده و به راحتى قابل درک است، اما در شعرهایش دل را به دریا زده و جسارت کرده است، جسارتى که بى شک براى نسل هاى بعد بسیار راه گشا بوده است. حقیقتاً مى توان گفت اگر جسارت بهمنى و هم نسلانش همچون مرحوم منزوى و بهبهانى و نیستانى و… نبود، قطعاً نوگرایى در غزل دهه ها به تأخیر مى افتاد.
بهمنى در آغاز هفتمین دهه عمرش، شاعرى است نام آشنا و شناخته شده که علمدار نوجویى و نوگرایى در شعر فارسى است و جوانترها پشت پاى او جولان دادن را تجربه مى کنند و البته همین جسارت است که از او در ذهن ما شاعرى پیشرو ساخته. شاعرى که به نیما عشق مى ورزد و غزل را چون جان عزیز مى داند.

 امروز بهمنی در دهه های میانی عمرش ، شاعری است کاملا نام آشنا و شناخته شده برای اهل ادب . غزلسرایان نسل گذشته از بهمنی تصویر غزلهای نرم و روان را در ذهن دارند.  غزل هایی آرام و عاشقانه و انسانی .نسل جوان نیز حرکت او به سمت نو آوری و جسارتش را در خاطر دارند، جسارتی که از او شاعری پیشرو ساخت.




 

 دلم برای خودم تنگ می شود

 

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم ، انگار کوه کن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم
غریب بودم ، گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم .

 

 

خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست

 

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست 

 

 


شمارش معکوس(شعری از امیر عسگری)

چقدر سراسیمه و دستپاچه

روزها?از پس یکدیگر می گذرند

روزهای خالی از بهانه زیستن?

خالی از بهانه های پرواز

و تمام شور ثانیه ها

از هوای غبار گرفته مرگ?

 پر و خالی می شود

 

انگار آغاز بودن

شمارش معکوس

نبودن است


شعر نو

    نظر

بگویید دیگر نیاید زمستان

پر طراوت بود او

اما چه سود، که ما را

منزوی کرد در سکوت نگاه خویش

...........................

 دیگر مجال خود نمایی

آدم برفی باقی نیست

بگویید نیاید زمستان

کسی از این خانه

به استقبالش نخواهد رفت

چرا که من،  

سردتر از سردی زمستان را

در نگاه او دیده ام


پروانه شدن ممنوع

گر میدانستم

که آتش عشق،

بال و پرم را اینگونه خواهد سوزاند،

تا همیشه

در پیله تنهایی خود می ماندم

و هیچگاه، پروانه شدن را

آرزو نمیکردم 


شعری برای برگ

به راستی این بود زندگی یک برگ؟

که کوتاه زندگی کند

اما دلهره و هراسهای

دم به دم

زرد و پریشانش گردانند

وسقوط کند شبی

به روی خواب کوچه ای

و

به تماشا بنشینند

هراس را در چشم او

برگ های سبز دیگر

و

درخت دیگر

مونس تنهایش نباشد

و هر دم

در رخوت و تنهایی

بیم از آن داشته باشد

که مبادا فردا

در ازدحام گامهای عابران

بی تفاوت و پریشان این حوالی

نا خواسته قرار گیرد

خرد شود

جان دهد

و بمیرد

به راستی این بود؟ 

 


گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد ـ شعری از زنده یاد نجمه زارع

نجمه زارع در 29 آذرماه 1361 در شهرستان کازرون دیده به جهان گشود. وی شش ماه پس از تولد همراه با خانواده‌اش به قم عزیمت نمود و در آنجا ساکن شدند. دوران دبستان را در مدرسه‌ی «اوسطی» قم گذراند و دوران راهنمایی و دبیرستان را به ترتیب در مدارس «نرجسیه» و «شهدای چهارمردان» پشت سر گذاشت. طی سال‌های 79 تا 81 در دانشگاه همدان به تحصیل در رشته‌ی عمران پرداخت و سرانجام به صورت با اشتباه پزشک معالجش در تاریخ 31 شهریور 1384 دارفانی را وداع گفت.

وی در دوران کوتاه زندگی خود با حدود 30 عنوان برگزیده در کنگره‌های شعر و سرایش 4 دفتر شعر، نام خود را در حافظه‌ی ادبی ایران ثبت نمود.

 

 

گریه کردم گریه هم این‌بار آرامم نکرد

هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد

 

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

 

بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد

درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد

 

خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد

خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد

 

سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس

دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد

 

ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


روز ملی شعر و ادب

بیست و هفتم شهریور ماه سالروز خاموشی شهریار شعر ایران با تصویب شورای
عالی انقلاب فرهنگی " روز ملی شعر و ادب " نامیده شده است
.
شهریار شاعری
است یکه‌تاز در میدان توحیدی و وادی عرفان و خود با اشاره به سروده حافظ می‌گوید
:"
هر چه کردم همه
از دولت قرآن کردم
."


لطف سخن استاد «شهریار» در چیرگی
بی‌نظیر وی برای سرودن شعر به دو زبان دری و
آذری، شهرت ویژه‌ای به این پیر استاد عرفان بخشیده و
شهرتش از فراسوی
مرزهای
جغرافیای ایران، به سرزمین‌های دیگر ره گشوده، سخنان دلنشنین‌اش
روشنی بخش دل شیفتگان معرفت
الهی گشته است و همین نکته است که «شهریار» را
میان اقران و شاعران معاصر ایران ممتاز و بی نظیر کرده
است
.
همنشینی و مجالست وی با زبده‌ترین
هنرمندان معاصرش در دوره تحصیل در تهران همچون
«ابوالحسن خواه صبا»،«صادق هدایت»،و نیز آشنایی با
«نیما یوشیج» و «کمال
الملک»
همه و همه در شکل‌گیری شخصیت فکری وی مؤثر واقع شد،

شعر استاد
شهریار خطاب به نیما یوشیج شاعری که زبانش با زبان و سبکش با سبک شهریار بیگانه
است
.
او کهنه سراست
و این نوسرا، او از آذربایجان است و این از مازندران دو
چهره درخشان اما هر کدام از آن دنیای دیگر، هر کدام در
صف دیگری، دو صف
متقابل،متخاصم
و متناقض با دیگری، اما این دو بیگانه هر دو در یک درد
می‌گدازند در جان هر دو یک آتش افتاده و هر دو را یک
شعله می سوزد،


نیما غم دل گو
که غریبانه بگرییم
/ سرپیش
هم آریم و دو دیوانه بگرییم
"

 

            



         

 

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی‌شوی که ببینی چه می‌کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی‌رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بی‌غشم

باور مکن که طعنه‌ی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچه‌ی خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پری‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو می‌کشم



محمد صالح علا

محمد صالح علا در سال 1331 در شهر اراک متولد شد. وی فوق دیپلم سینما و تلویزیون از مدرسه هنرهای دراماتیک رویال آکادمی لندن سال 1356 و همچنین لیسانس بازیگری و کارگردانی از دانشکده هنرهای دراماتیک سال 1359 و فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی سال 1374 بوده است. آغاز فعالیت هنری او از سال 1347 با قصه نویسی و قصه خوانی در رادیو و سپس نویسندگی متن برنامه ها و نمایش نامه ها بود. فعالیت سینمایی را از سال 1347 با ساخت فیلم های تبلیغاتی و بازی در سینما را از سال 1365 با تیغ و ابریشم کاری از مسعود کیمیایی آغاز کرده است. محمد صالح علا نام و چهره ای آشناست. مجری پرطرفدار و احساساتی شب های رادیو، کارگردان سریال ها و برنامه های متفاوت تلویزیونی، بازیگر سینما که آخرین بار در نقشی غیرمتعارف در شوکران بهروز افخمی ظاهر شد و ترانه سرای قدیمی.

 

 

پنجره
پنجره باز و بسته کن
یاد هوای ابری و
ابرهای دل شکسته کن
پنجره باز و بسته کن
یاد پرنده آسمان
نسیم ریشه بسته کن
در پی پاره تنم
زخمی و دربه در منم
لال‌ام و در سکوت خود
بر سر و سینه می زنم
روزی نمی رسد که من
به دوری تو خو کنم
خواب تو را عزیز من
چگونه آرزو کنم

 

*******************

شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم !
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره !

 *******************

آقای کوچیک نواز بنده پرور
من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم.
آقای کوچیک نواز بنده پرور
من هنوزم صله گیر چشم بارونی و اون ابر نگاتم.
منو کشتی ، منو کشتی ، منو کشتی
کشته باشی خوش به حالم
من هنوزم که هنوزه یکی از کشته هاتم
من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
من هنوزم سبز سبزم ریشه دارم
یکی از پاپتی هاتم

*******************

روی ماه دستمال نمدار می کشم
نوک قاشق، آسمونو می چشم

می پاشم ستاره ها رو سر رات
که بیای قدم بذاری رو چشم
شبا رو جمع می کنم تا می زنم
رنگ روغنی به فردا می زنم
همه تلخیارو دور می ریزم
طعم شیرینی به دریا می زنم
واسه اومدنت برنامه هاست

همه جاده ها آب پاشی میشه
نوک هر پرنده ای شاخه گلی
کف رودخانه هامون کاشی میشه
یه حساب تازه ای باز می کنم
شکل ماهتو پس انداز می کنم

 

 


یغما گلرویی

آخر این نشد
این نشد که من در پس گلدان گریه ها
هر شب نهال ناقص شعری را نشا کنم
و تو آنسوی ترانه ها
خواب لاله و افرا و ستاره ببینی
دیگر کاری بهکار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم به همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
باران که ببارد
همان کوچه ی کوتاه بی کبوتر
کفاف تکامل تمام ترانه ها را می دهد
بی خبرنیستم ! گلم
می دانم که دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
می دانم که تنها خاطره ی خنجری
در خیال درخت خیابان مانده ست
اما نگاه کن ! زیباجان
آن گل سرخ پر پر لای دفترم
هنوز به سرخی همان پنجشنبه ی دور دیدار است
نگاه کن

دارم دعا می کنم
دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند
دعا می کنم که صدای سرخ سسنگ انداز
در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود
دعا می کنم که هیچ دیواری
چشم در راه پگاه پنجره نماند
دعا می کنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه نخواند
دعا می کنم که مهربانی باد
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستاره ها برساند
دعا می کنم که بیایی
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی
دارم دعا می کنم

در پس پرده پلکهایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آنسوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان... خاتون!
دلم می خوسات شاعر ِ دیگری بودم!
نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)
نه همصورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!)
و نه حتا، همچشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد!
دلم می خواست شاعر دیگری باشم!
می خواستم زندگی را زلال بنویسم!
می خوساتم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بویسیم!
شعری شبیه چشمهای بی قرار آهو،
در تنگنای گریز و گلوله...
می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم!
می خواستم طوری بنویسم که برگردی!
باید قانون قدیمی قلبها را نادیده گرفت!
باید دهان هر کسی را که گفت: « دوری و دوستی» گِل گرفت!
باید به کودکان دبستان ستاره گفت:
جواب یک و یک همیشه دو نمی شود!

آه! معنای یکی شدن
نیمه سفر کرده!
آخر چرا پیدایم نمی کنی؟


صبح انعکاس لبخند توست (نیمه شعبان مبارک باد)


صبح انعکاس لبخند
توست

 زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود

 حجم حقیری است

 که گنجایش بلندای تو را نخواهد داشت

 قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست

 و چشمان تو معبدی

 که ابرها نماز باران را در آن سجده
می‌کنند

 این را فرشته‌ها حتی می‌دانند

که نیمی از تو هنوز

نامشکوف مانده است

 از خلأ نامعلوم‌تری

 دستهایی که با نیت مکاشفه

 در تو سفر کردند

 حیران

 در شب جمجمه ایستادند

 تو آن اشاره‌ای که بر براق طوفان نشسته‌ای

 تو آن انعطافی

 که پیشاپیش باران می‌روی

 آن کس که تو را نسراید

 بیمار است

زمین

 بی‌تو تاول معلقی است

 بر سینه آسمان

و خورشید اگرچه بزرگ است

 هنوز کوچک است

 اگر با جبین تو برابر شود

 دنباله تو

 جنگل خورشید است

 شاید فقط

 خاک نامعلوم قیامت

 ظرفیت تو را دارد

 زمین اگر چشم داشت

 بزرگواری تو این سان غریب نمی‌ماند

 هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت

 سپیدتر از سپید

بر شقیقه صبح ایستاده‌ای

 و از جیب خویش

 خورشید می‌پراکنی

 ای معنویت نامحدود

 زوداست حتی در زمین

 نام تو برده شود

 زمین فقط

پنج تابستان به عدالت تن داد

 و سبزی این سالها

تتمه آن جویبار بزرگ است

 که از سرچشمه ناپیدایی جوشید

 وگرنه خاک را

 بی‌تو جرأت آبادانی نیست

 تو را با دیدنی‌های مأنوس می‌سنجم

 من اگر می‌دانستم

 پشت آسمان چیست

 تم همانی

تو آن بهار ناتمامی

 که زمین عقیم

 دیگر هیچ گاه

 به این تجربت سبز تن نداد

 آن یک بار نیز

 در ظرف تنگ فهم او نجنگیدی

 شب و روز

 بی‌قراری پلکهای توست

وگرنه خورشید به نورافشانی خود
امیدوار است
.

 صبح

 انعکاس لبخند توست

 که دم مرگ به جا آوری

 آن قسمت از زمین

که نام تو را نبرد

یخبندان است

 ای پهناوری که

 عشق و شمشیر را

 به یک بستر آوردی

 دنیا نمی‌تواند بداند

 تو کیستی