مشق عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عاشقانه

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد  مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد     تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند  سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مرد     شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند  موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

 آنکه چشمان تو را اینهمه زیبا می کرد/  کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد/   یا نمیداد به تو اینهمه زیبایی را /  یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد

در مرام ما رفیقان نیست ترک دوست/ عهد با هرکه بستیم جان ما در دست اوست

ردپایم بی صداست   عشق من بی انتهاست...   ردپای اشکهایم را بگیر   تا بدانی خانه عاشق کجاست...

بودنم را هیچ کس باور نداشت هیچ کس کاری به کار من نداشت بنویسید بعد مرگم روی سنگ با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ او که خوابیده است در این گور سرد بودنش را هیچ کس باور نکرد

بازیچه دست یار بودن عشق است   در پنجه غم شکار بودن عشق است   در محکمه ای که یار باشد قاضی   محکوم طناب دار بودن عشق است

ما در ره دوست نقص پیمان نکنیم... گرجان طلبید دریغ از جان نکنیم... دنیا گر از زیبارویان لبریز شود... ما پشت به دوستان قدیمی نکنیم...

محبت را به دل دادن صفای سینه می خواهد. به یاد همدیگر بودن دل بی کینه می خواهد.

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو . یا دل از دیده تو سیر شود بعد برو . تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند . صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

تو مرا می فهمی من تو را می خواهم وهمین ساده ترین قصه ی یک انسان است... تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی

کاش هرگزدرمحبت شک نبود ؛ تک سوارمهربانی تک نبود ؛ کاش برلوحی که برجان دل است ؛ واژه تلخ خیانت حک نبود

زندگی دفتری از خاطره هاست،یک نفر در شب کم، یک نفر دردل خاک، یک نفرهم دم خوشبختی هاست،  یک نفرهمسفر سختی هاست،چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد،ما همه همسفریم.

نگوبار گران بودیم ورفتیم..نگو نا مهربان بودیم ورفتیم ...نگو اینها دلیل محکمی نیست..بگو با دیگران بودیم ورفتیم.

اگر دورم زدیدارت دلیل بی وفایی نیست ...وفا آن است که نامت را همیشه روی لب دارم.

سیاه چشمی به کار عشق استاد،به من درس محبت یاد میداد،مرا از یاد برد آخر ولی من،به جز او عالمی را بردم از یاد.

تا توانی در جهان همراه اهل درد باش ....یا منر نامی ز مردی یا حقیقت مرد باش

خداوندا تو می دانی که انسان بودن وماندن در این دنیا چه دشوار است..چه رنجی می کشد آن کس که انسان است واز احساس سرشار است.

ای کاش در آن لحظه که تقدیم تو شد هستی من...می سپردم که مراقب باشی،جنس این جام بلور است .پر از عشق وغرور است ..مبادا بازیچه شود می شکند.

من و تو هردو به یک شهرو ز هم بی خبریم.هر دو دنبال دل گمشده دربه دریم ما که محتاج نفسهای همیم آه چرا ..از کنار تن یخ کرده هم می گذریم.

آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست.من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست.

جز من اگرت عاشقی شیداست بگو..ور مهر دلت جانب ماست بگو..گرهیچ مرا در دل تو جاست بگو..گرهست بگو نیست بگو..راست بگو

عاشق آن نیست گه یک  دل به صد یار دهد..عاشق آن است که صد دل به یک یار دهد

من پذیرفتم شکست خویش را،پندهای عقل دور اندیش را،من پذیرفتم که عشق افسانه است ،این دل درد آشنا دیوانه است،میروم شاید فراموشت کنم در فراموشی هم آغوشت کنم

،میروم از رفتن من شاد باش ،از عذاب دیدنم ازاد باش ،آرزو دارم بفهمی درد را ،تلخی برخوردهای سرد را.

خسته ام، ثانیه ها خوب مر می فهمند.

آن که می گفت منم بهر تو غمخوار ترین..چه دل آزار ترین شد ... دل آزار ترین.

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت...ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد

نرنجم که با دیگران خو کنی....تو با من چه کردی که با او کنی

بیهوده بود فکر  مرا برگزیدنت...حالا منم وغصه ی از من بریدنت...ای سیب سرخ عشق ،که دستان کال من هرگز نمیرسد به بلندای چیدنت.....ای کاش هرگز نمیدیدمت ،ولی حال چگونه سر  کنم با ندیدنت .....ای شعر عاشقانه من بی حضور او، آمد چه زود وقت به پایان رسیدنت.

چه سخت است بر من، که همه را ببینم جز تو

چه دشوار است بر من که هیچ ترنمی، صدایی ،نجوایی از تو نشنوم

چه مشکل است که  ببینم آنچه دیگران را سزاست بر تو می گذرد

آیا این گذران روزهای ما ، یک روز به تو می رسد آیا این مسیر عمر جایی به تو پیوند می خورد

پس کی به چشمه سار وجود تو می توان رسید ؟چه طولانی شد این عطش !چه طاقت سوز شد این تشنگی!

کی می شود چشم در چشم هم اندازیم، ومن تو را عاشقانه دیدار کنم. 

هر رفتنی رسدن نیست،اما برای رسیدن باید رفت

گاهی مجبوریم بیصبرانه صبر کنیم

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

تو رفته ای بی من تنها سفر کنی من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم

 دل من باز گریست،قلب من باز ترک خورد و شکست،باز هنگام سفر بود و من از چشمانت می خواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد،و از این عشق گذر خواهی کرد،ونخواهی فهمید،بی تو این باغ پر از پاییز است

ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم *** غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم پیش تو از یاد بردم روزهای سختی ام را *** عشق مدیون تو هستم لحظه خوشبختی ام را

گرچه از دوری این فاصله ها مایوسم /از همین فاصله ی دور تو را می بوسم

ما را یک دل از خوبان جدا نیست........ولی صد حیف خوبان را وفا نیست..........به دوستان دل سپردن کار سهل است................زدوستان دل بریدن کار ما نیست

سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی    / شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
 آه باران من سراپای وجودم آتش است    /  پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی

هیچکس تنهاییم را حس نکرد/ لحظه ویرانیم را حس نکرد/ در تمام لحظه هایم هیچکس وسعت حیرانیم را حس نکرد / آن که سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانیم را حس نکرد

بی توطوفان  زده دشت جنونم/ صید افتاده بخونم/  توچسان میگذری غافل ازاندوه درونم/ بی من ازشهرسفر کردی ورفتی / قطره اشک درخشید  به چشم

کاش اىتنهاامید زندکی می توانستم فراموشت کنم/  یاشبی درآتش سوزان دل درمهیب سینه خاموشت کنم /   کاش ازباغ خوش رویای تودفتراندیشه ام برمیکرفت/ حاصل ازاندیشه وصل دریازندکی بی عشقت ازسرمیگرف

اگرعالم شود انگشتر ناب / تو بر انگشتر عالم نگینی

می روم دور از تو با دنیای خود خلوت کنم/باید آخر من به این بیگانگی عادت کنم/می روم تا عاقبت پروانه ای پیدا شود/همنشین این دل شوریده ی شیدا شود.

ابر بارنده به دریا می گفت من نبارم تو کجا دریایی , در دلش خنده کنان دریا گفت ابر بارنده تو خود از مائی

از تمام دنیا فقط چشمهایت را خواستم آیا آسمان سهم زیادی از دنیاست؟

سکوتم را به باران هدیه کردم / تمام زندگی را گریه کردم /نبودی در فراق شانه هایت /به هر خاکی رسیدم تکیه کردم.

اگریادم کنى یانه،من ازیادت نمی کاهم ، تورامن چشم درراهم،تورامن چشم درراهم .

خواهی که جهان بر کف اقبال تو باشد

خواهان کسی باش که خواهان تو باشد 

سرسبزترین بودم و زردم کردی

تبعیدی فصل شوم و دردم کردی

من چشم و چراغ این و آن بودم

انگشت نما و کوچه گردم کردی

گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم. منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم.

ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم. تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم

چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم

یا من برسم به یار و یا یار به من

یا هردو بمیریم و به پایان برسیم 

محبت گرشود پیدا به هر قیمت خریدارم به یک لبخند زیبا می فروشم زندگانی را 

با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه...با خبر باش که من قرق گناهم هر شب.

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم/گر که در خود شکستیم صدایی نکنیم/ پر پروانه شکستن،هنر انسان نیست /گر شکستیم ز غفلت،من و مایی نکنیم/ یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم/ وقت پرپر شدنش، سوزو نوایی نکنیم /یادمان باشد ، سر سجاده عشق/ جز برای دل محبوب، دعایی نکنیم/ یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم   

گر چه از دوری این فاصله ها مأ یوسم از همین فاصله دور تو را می بوسم............

آزمودم زندگی دشت غم است / شادیش اندوه,عیشش ماتم است / عمر کوتاه,آرزوها بس زیاد / کارها بسیار,فرصتها کم است... 

تو را می خواستم تا در جوانی

نمیرم از غم بی هم زبانی

غم بی هم زبانی سوخت جانم

چه می خواهم دگر زین زندگانی؟ 

دلم رفت و دگر جانی نمانده به ابر دیده بارانی نمانده ببین این حال و احوال خرابم بجز درد و پریشانی نمانده 

سرفرازی گر تو خواهی،با همه یک رنگ باش.قالی از صد رنگ بودن زیر پا افتاده است 

شمع میسوزد و پروانه به دورش مغرور ......من که میسوزم و پروانه ندارم چه کنم

در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد / در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد / آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد / آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد

مهر تو به مهر خاتم ندهم ،وصلت به دم مسیح مریم ندهم،عشقت به هزار باغ خرما ندهم،یکدم غم تو به هر دو عالم ندهم


عاشقانه

زندگی شطرنج دنیا و دل است/ قصه ی پررنج صدهامشکل است/شاه دل کیش هوسها می شود/ پای اسب آرزوها در گل است/ فیل بخت ما عجب کج می رود / در سر ما بس خیالی باطل است /ما نسنجیده پی فرزین او /غافل از اینکه حریفی قابل است/مهره های عمر من نیمش برفت/ مهره های او تمامش کامل است. 

 زرد است که لبریز حقایق شده است/ تلخ است که با درد موافق شده است / شاعر نشدی وگرنه میفهمیدی/ پاییز بهاریست که عاشق شده است

چندیست که بیمار وفایت شده ام/ در بستر غم چشم به راهت شده ام/ این را تو بدان اگر بمیرم روزی/ مسئول تویی که من فدایت شده ام.

بس که دیوار دلم کوتاه است/ هر که از کوچه تنهایی ما میگذرد/ به هوای هوسی هم که شده /سرکی می کشد و میگذرد

آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت/ خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد/ تنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت

هیچ کس اشکی برای ما نریخت/ هر که با ما بود از ما می گریخت/ چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست/ گاه بر روی زمین زل می زنم/ گاه بر حافظ تفاءل می زنم/ حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت/ ما زیاران چشم یاری داشتیم/ خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

سیب سرخی رابه من بخشیدورفت/ ساقه سبزدلم راچیدورفت/ عاشقی های مرا باور نکرد/عاقبت بر عشق من خندیدورفت/اشک در چشمان سردم حلقه زد/ بی مروت گریه ام را دید ورفت

بگذار بمیرم که دگر همسفری نیست/در سینه من فرصت عشق دگری نیست/بعد از تو دلم عرصه تکرار بلا بود/آری دگر از عشق در اینجا خبری نیست

هیچکس تنهاییم را حس نکرد/ لحظه ویرانیم را حس نکرد/ در تمام لحظه هایم هیچکس وسعت حیرانیم را حس نکرد / آن که سامان غزلهایم از اوست بی سر و سامانیم را حس نکرد

چنین با مهربانی خواندنت چیست ؟/ بدین نامهربانی راندنت چیست ؟/ بپرس از این دل دیوانه من/ که ای بیچاره ماندنت چیست ؟

یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد/رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد/ تنها دل ساده ایست دارایی ما/ آنهم شب عید تقدیم تو باد

بگذار بمیرم که دگر همسفری نیست/در سینه من فرصت عشق دگری نیست/بعد از تو دلم عرصه تکرار بلا بود/آری دگر از عشق در اینجا خبری نیست

روزگاریست همه عرض بدن میخواهند/همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند/دیو هستند ولی مثل پری می پوشند/ گرگ هایی که لباس پدری می پوشند/آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند/عشق ها را همه با دور کمر می سنجند/خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد/عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

عشق یکسان ناز درویش توانگرمیکشد /این ترازو سنگ وگوهر رابرابر میکشد

سیل دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی/نیست ممکن هرکه عاشق شد دگر عاقل شود

دل یکی بود وبه سودای تواز دست برفت/دست خالی نتوان رفت پی یار دگر

 من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم/شاه مهره ی دل رفته بود من لاف بردن می زدم 

آبی تر ازآنیم که بیرنگ بمیریم/ازشیشه نبودیم که باسنک بمیریم/تقصیرکسی نیست که اینگونه غریبیم/شایدکه خداخواست که دلتنگ بمیریم 

من ازاین پس به همه عشق جهان میخندم/به هوس بازی این بی خبران میخندم/من ازان روزی که دلدارم رفت/به غم و شادی این بی خبران میخندم

تاکه از جانب معشوق نباشدکششی .کوشش عاشق بیچاره بجایی نرسد 

اگر یادتان بود

      و

  باران گرفت . . .

دعایی به حال بیابان کنید 

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ...! 

در دهستان اصالت های عشق/میتوان شبنم فروش ساده بود/میتوان روی اجاق عاطفه/ چای خوش طعم وفا را دم نمود 

شبی ستاره چشمش طلوع خواهد کرد/مرا ز غربت این کوچه دورخواهد کرد/ظهورمیکند از سمت آسمان مردی/که جای پای خدا را مرور خواهد کرد/ (السلام علیک یا ابا صالح المهدی)  

زندگی قصه مرد یخ فروش است...ازاو پرسیدند فروختی؟گفت نخریدند تمام شد 

خواهم که قلب گرمت اماج غم نگردد/باغ دلت الهىدشت ستم نگردد/اشک ندامت اى جان از چشم تونبارد/دنیاىآرزویت مرداب غم نگردد.

مطمئن باش برو ، ضربه ات کاری بود ،دل من سخت شکست ، و تو جه زشت به این سادگیم خندیدی، به من و این دل پاک که پر از یاد تو بود.

بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست/ آه بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست/مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/دردلم هستى و بین من و تو فاصله هاست

مانده ام در کوچه های بی کسی/سنک قبرم را نمی سازد کسی  /سوختم، خاکسترم را باد برد /بهترین دوستم مرا از یاد برد/

مرا می بینی و هردم زیادت میکنی دردم/ترا می بینم ومیلم زیادت میشود هردم/به سامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری/به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم 

ای دوست دلت همیشه زندان من است/آتشکده عشق تو از آن من است/آن روز که لحظه وداع من و توست/آن شوم ترین لحظه پایان من است. 

خنده بر لب میزنم تا کس نداند درد من....ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

دردم از یارست ودرمان نیز هم /دل فدای اوشد و جان نیز هم

مردن آن نیست که در خاک سیاه دفن شوم/مردن آن است که از خاطر تو با همه خاطره ها محو شوم.

زندگی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

تا که بودیم نبودیم کسی/کشت ما را غم بی هم نفسی/تا که رفتیم همه یار شدند/خفته ایم و همه بیدار شدند/قدر آینه بدانید چو هست/نه درآن موقع که افتاد و شکست 

تو را در روزگاری دوست دارم که نمی دانند عشق چیست

تو را ای کاش می شد جستجو کرد/ تو را چون شاخه ای گل چید و بو کرد/ گل اشکی به بام چشم آویخت /تو را مانند باران آرزو کرد 

ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت ویرانه دل ماست که با هرنگه تو صدبار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت...

ما جدا افتادگان را هیچ کس غمخوار نیست   جان فدای دوست کردن پیش ما دشوار نیست

عاشقی را شرط اول ناله و فریاد نیست  تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست   عاشقی مقدور هر عیاش نیست  غم کشیدن صنعت نقاش نیست

کاش بودی تا دلم تنها نبود تا اسیر غصه فردا نبود   کاش بودی تا فقط باور کنی بی تو هرگز زندگی زیبا نبود

یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم   گویی که گل از چشمه مهتاب گرفتم   در برکه اشکم همه دم نقش تو دیدم   این هدیه خوبیست که از آب گرفتم   هرگز نتوانی که زمن دور بمانی   چون در دل خود عکس تورا قاب گرفتم

ما عاشق فهم و ادب و معرفتیم   ما خاک قدوم هرچه زیبا صفتیم   از زشتی کردار دگر خسته شدیم    محتاج دو پیمانه می معرفتیم

سلامم به گرمای قلب تو دوست  دلم لحظه ای با دلت روبروست     بگو عاشقی تا سلامت کنم  تمام دلم را بنامت کنم

 

تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست     حاجت به بیان نیست که از روی تو پیداست     من تشنه یک لحظه تماشای تو هستم     افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد/عجب از محبت من که در او اثر ندارد/ غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد/دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد

 


سهراب سپهری

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.


حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.


و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.


و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.


و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.


زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!


سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

 

 

 

نشانی

خانه دوست کجاست ؟

در فلق بود که پرسید سوار آسمان مکثی کرد  
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
 
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
 
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

 

دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
 
و باتمام افق های باز نسبت داشت
 
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
 
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
 
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
 
برای اینه تفسیر کرد
 
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
 
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
رای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم.

 

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده.

راه دوری است، و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می کنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند زمن آدم ها.

سایه ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم ها.

 

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی.

 

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

 

مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است.