شبیه شمع که خیلی نجیب میسوزد
دلم برای تو گاهی عجیب میسوزد
دلم برای دل ساده ام که خواهد خورد
دوباره مثل همیشه فریب میسوزد
نشسته ای به امید که؟ گـُر بگیر ای عشق
همیشه آتش تو بی لهیب میسوزد
تو اشتباه نکردی گناه آدم بود
اگر هنوز بشر پای سیب میسوزد
من آشنای تو بودم ولی ندانستم
غریبه ها دلشان هم مثل خود غریب میسوزد
برای من فقط این دل ز عشق جا مانده است
که با نگاه شما عن قریب میسوزد
گر بر شام غمگینم نمى آیى به مهمانى
دگر بر صفحه رویم نمى خوانى پشیمانى
تو از افلاک مى آیى و من در قعر دنیایم
هزاران بار مى گویم به دور از حدس و امکانى
من از رگبار مى آیم من از برف و زمستان ها
تو اما آبى و گرمى شبیه یک تب آنى
به احساسم گره خورده حضورت چون غمى شفاف
غمى در عمق خواهش ها به پشت خنده زندانى
تو را دوست مى دارم تو را با عمق احساسم
بیا بر شام غمگینم هر از گاهى به مهمانى
عشق ققنوسى من با تو مى مانم ، با تو تا سبزترین خاطره ها مى مانم
و تو را خواهم دید ، به بلندى ابد ، به بلندى همان قله ِ نیلین ِ صبور
من به هر روز ، به هر صبح ، پر و بالى به هواى شب بارانى شور در سراپرده عشق خواهم زد ،
تا در آن روز سپید متولد شود از ذره پاک ... متولد شود از روزن چشمان بلورین تنم
به تو می اندیشم
به تو و تندی توفان نگاهت بر من
به من و عشق عمیقت در تن
به تو و آنچه به من ارجح بود
برترین بودن یادت در من
...
به تو می اندیشم
چه زمان بود که ما دور شدیم؟
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟
...
به تو می اندیشم
جام قلبم که به دست تو شکست
من چرا باز تو را می بخشم؟
هر دم از بوی تو می گردم مست؟
...
به تو می اندیشم
نقش پر رنگ تو بر صفحه ی جانم
تا همیشه ساکن و پابرجاست
خوب میدانم که در خاطر تو
نقش من پاک شده مدت هاست
...
به تو می اندیشم
به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه ی افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام
من تو را چون عشق در سر کرده ام
من تو را چون شعر از بر کرده ام
من گل یاد تو را همچون خزان
در خیال خویش پر پر کرده ام
بی وفایی کردی و عاقل شدی !
من به عشق شومت عادت کرده ام
عشق ورزیدن به تو درد است درد!
من ز درد خویش هجرت کرده ام
دوری ام را به حســاب سفرم نگـــذارید، دوست دارم که به پابوسی باران بروم، آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید، این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد، این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید، چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد، بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید، آخرین حرف من این است،زمینی نشوید فقط... از حال زمین بی خبرم نگــذارید
نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست دشمن را هم اوا بود
من به این مهر سکوت ؛
من به این تاریکی ؛
من به ما ؛
من به فرسودگی ذهن خودم معترضم
که چرا شوق آغاز مرا
و منی چون من را ز خودم دزدیدند
به کجا بر گردم ؟
حق برگشتن را زتنم دزدیدند
هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم. این توقعی است غیرمنصفانه! من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن عشق, و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی - هرقدر که می خواهی
عصری است غریب و آسمان دلگیر است
افسوس برای دل سپردن دیر است
هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت
عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است
کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد ...
خدا به چه می اندیشد ؟ هیچ کس نیست بداند که خدا به چه می اندیشد ؟ و شبانگاه چه کاری دارد ... بهر فردای خودش ! من گمانم این است که خداوند فقط در تمام شب و روز به تماشای سیه کاری ما مشغول است