سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشق عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشعاری از احمد شاملو

ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های اینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های اینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))

 

باران                                              
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،                                                                               
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.


روز معلم مبارک

    نظر

ستایش خداوند

(مدح معلم)
سپـاس و ستــــــــایش خدای جهـــــان را
خداونـــــــــــــــــد بخشنده مـــــهربــــان را
خداوند رحمـان که چون خلق انســــــــان
بفرمود تعلیم کــــــــــــــردنش بیــــــــان را
چو شــد مــهـر احـسـان او پــــــرتـو افــکن
به نور خـــــــــرد آدم آراست جــــــــــــان را
به شر شد مـبـاهـی بـه تشـریـف دانـــش
که آرد به فـــــرمــــان زمین و زمــــــــــان را
بـه علم است ، اگـــــــــر آدمی زیـــر یکران
در آورده این عـــــــــرصه بیکــــــــــــــــران را
به علم است اگر دست تــــــــدبیر انســان
ببام فلک می نهـــــــــــــــــد نردبــــــــان را
به علم است اگــــــــر مردمی سست بازو
بـــــــــه خــــــــدمت در آرند پیل دمـــــان را
به علم است اگـر کـــــرده انسان مسـخـــر
سه فرزند و شش سوی و هفت آسمان را
به عــلم است اگـــر آدمــــی بـند بـــــــــندد
به پا بــــــــــــــــــــــــــاد طوفان و آب روان را
به علم و به دانـــــــــش بشر می شناسـد
ز هــــــر شـــاخ و هر برگ ســـود و زیــان را
به گــــیتی ســــرافـــــــــراز آن قــوم و مــلت
کـــــــه در راه دانــــش ببنـــــــدد میـــــان را
کســـی را روان شــــاد و جـان است خـــرم
کــــــــه آرایــــد از فضـــــل و دانــــش روان را
بــه قـومی کــــــه قـــدر مــــعــلم شنـــاسد
فـــلــــک مـیـــــدهـــد ملکتی رایـــگــــــان را
مــعـلم چــــو گــفـــــتم بی ســــــرفــــــرازم
که سایم جبین خـــــــــاک آن آستـــــــان را
مـــــــــــعلم بـــــود رهنـــــــــمــای ســعادت
چــــــــــــو او هست دیگر چه جا این و آن را
به ســــــــــــاحل رســــد کشتی نیکبخـتی
معلــــــــــــــــــــــــّم بـر افـــرازد ار بــادبـان را
غمی گــــله را نیست از گـــرگ رهـــــــــــزن
اگـــــــــــــر بـــر گــــزینند نیکــــــــــو شبان را
معلـم که فـضل است و تقوی شـــــــعـــارش
حدیثش بود انس جان انس و جـــــــــــان را
مـعـلـــم نهـــاده اسـت بــــــر دوش هـمــــت
پی خــــــدمت خلق بــــــاری گــــــــــــران را
معلــم بود همچـــو شـمـعی که خـــــــود را
بسوزد مگر بر فروزد جــــهــــــــــــــــــــــان را
حضـــــــــور معلــم منـم تـهـنـیت خــــــــوان
مــــــــــــــــــــــرین جشن فرخند? مهرگان را
بــــود مهــــــــرگــان در بر مــــا گــــــــــرامی
کــــــــــــــه این یادگاری است مر باستان را
بـــــود یــــــاد بودی ز ایــــــــــران دیـــــــــرین
نشــــــــــــــــــــــــــانی نیاکان با فروّشان را
درین جـشـن فــــــــــــــرهنگ و روز مـعـلـــم
نبینی مگـــــــــــــر شاد خرد و کــــــــــلان را
بـــه پــــای تــــــــو ای اوسـتـــــاد مــعـــلـــم
بس آســـــــان توان داد سر را و جــــــــان را
الا ای دبـــیـــــران و آمــــــــــــوزگـــــــــــــاران
شمــــــــــــــــــــــــا رهنمونید نسل جوان را
بــــــــه سـعـی شـمــا بـستـــــه آیـنـــد? مـا
شمــــــــــــــــــــــــــا باغبانید این بوستان را
بــــرای شــمــــا شــوق و تـــوفـیـق خــدمت
کنــــــــــــــــــــــم مسألت خالق مستعان را

سید مجتبی کیوان اصفهانی 

  

                                                               

تولدت مبارک

برای او می نویسم ، که هیچوقت دوستم نداشته و ندارد

 

تولدت مبارک

با هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخک

با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولک

یه قلب عاشق با یه حس بی قرار و کوچک

فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارک

 

 

تولد

لبخند زدی و آسمان آبی شد

شبهای قشنگ مهر مهتابی شد

پروانه پس از تولد زیبایت

تا آخر عمر غرق بی تابی شد

 

ترانه ی اردیبهشت

زیبا تو که بار مژت یه دنیا رو مات می کنی

یه دنیا رو قربونی چشمک چشمات می کنی

تو که اگه کسی نخواد با تو مث آینه باشه

با داغی لحنن نگات اون مجازات می کنی

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ، ترانه ی اردیبهشت

زیبا اگه موج صدات ، بلرزه ، رنگ غم بشه

از اون طراوت چشات اگه یه ذره کم بشه

چیکار می تونم بکنم ، جز اینکه آرزو کنم

تمام غصه های تو ، فقط مال خودم بشه

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا کی گفته تو نخوای ، تو کوچه ها بهار میاد

وقتی بهاره که جهان با حرف تو کنار بیاد

اگه یه غم به هم زده دنیای ارغوانیتو

الهی که بره به جاش ، برای من هزار بیاد

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا شاید بگی حالا صحبت دیوونگی نیست

اما می گم بی عشق تو اسم چیزی زندگی نیست

دریای طوفان زرده تو ببینمو چیزی نگم

خوب می دونیم من و تو که این رسم پروانگی نیست

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبای من دنیای ما طلوع داره ، غروب داره

نقشه ی سرنوشتمون ، شمال داره ، جنوب داره

تو اونا که پشت نقاب ، از نسل دور آدمن

هم آدمای بد داره ، هم آدمای خوب داره

نبینمت یه وقت بشی تلسیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا نگین عشق تو، صد تا طبق جواهره

یه قایق بادی داره پر از نگاه و خاطره

میون این شهر غریب ، با چهره های آشنا

یکی می میره واسه تو که یه جورایی شاعره

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاست ترانه ی اردیبهشت

زیبا با یک چکه غمت ، می ریزه هفت تا آسمون

می شکنه از غصه ی تو ، یه بار دیگه رنگین کمون

نمی دونم که خزون نشسته رو کدوم گلت

می خوای بهم نگی ، نگو اما همینجوری نمون

نبیمنت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

یه عمریه تو میدونا چشما به تو خیره می شه

با رنگ روشن نگات ، روز همه تیره می شه

قصه ی هر کس که به تو بد کنه و خوب نباشه

حکایت مجرمی که دایم تو زنجیر ، می شه

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا جای تو ، آسمون بارید و کلی خالی شد

ما هم از این غصه ی اون ، دلش گرفت ، هلالی شد

دخترکی که زندگیش با رؤیای تو می گذره

دچار کابوس بد و خط خطی و خیالی شد

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا به جون همه چیم ، آره جون خودت قسم

بدون لبخند تو من به هیچ جایی نمی رسم

به خاطر خود خودت ابرو یه کم کنار بزن

بذار که ماه طلوع کنه از چش مثل هیچکسم

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

زیبا جونم خوشم باشی نمی شه باز از تو نوشت

چه برسه به اینکه نه ، بگذریم از خیال زشت

نبینمت یه وقت بشی تسلیم دست سرنوشت

به عشق تو سرش بالاس ترانه ی اردیبهشت

 

میلاد

برای روز میلاد تن خود
من آشفته رو تنها نذاری
برای دیدن باغ نگاهت
میون پیکر شبها نذاری

همه تنهایی ها با من رفیقن
منو در حسرت عشقت نذاری
برای روز میلاد تن خود
منو دور از دل و دیدت نذاری

دلم دلتنگه و مهرت رو می خواد
دلم رو در پی غمها نذاری
میام تنها توی قلبت می شینم
منو قلبت رو جایی جا نذاری

عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نذاری

عزیزم جشن میلادت مبارک
منو اون سوی جشن دل نذاری


به بهانه سالروز مرگ شاعر صدای پای آب

                                     

سهراب سپهری نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در کاشان متولد شد.
خود سهراب میگوید :
... مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را میشندیده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهری، کارمند اداره پست و تلگراف کاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتی سهراب خردسال بود، پدر به بیماری فلج مبتلا شد.

... کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند. پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوش خط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)
درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبین، اهل شعر و ادب که در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همایوندخت، پریدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگی در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنین میگوید :

... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود. خانه ما همسایه صحرا بود . تمام رویاهایم به بیابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خیام (مدرس) کاشان.
... مدرسه، خوابهای مرا قیچی کرده بود . نماز مرا شکسته بود . مدرسه، عروسک مرا رنجانده بود . روز ورود، یادم نخواهد رفت : مرا از میان بازیهایم ربودند و به کابوس مدرسه بردند . خودم را تنها دیدم و غریب ... از آن پس و هربار دلهره بود که به جای من راهی مدرسه میشد.... (اتاق آبی - صفحه 33)
... در دبستان، ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم.
بی آنکه خدایی داشته باشم ... (هنوز در سفرم)


سهراب از معلم کلاس اولش چنین میگوید :
... آدمی بی رویا بود. پیدا بود که زنجره را نمیفهمد. در پیش او خیالات من چروک میخورد...

خرداد سال 1319 ، پایان دوره شش ساله ابتدایی.
... دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم. یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم . نمیدانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زیانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش، حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. اگر محصول را میخوردند، پیدا بود که گرسنه اند. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصیل در دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان.
... در دبیرستان، نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریکی هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان این دوره : محمود فیلسوفی و احمد مدیحی
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه ای در محله سرپله کاشان نقل مکان کردند.
سال 1322، پس از پایان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.

... در چنین شهری [کاشان]، ما به آگاهی نمیرسیدیم. اهل سنجش نمیشدیم. در حساسیت خود شناور بودیم. دل میباختیم. شیفته میشدیم و آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی. به شهر بزرگی آمده بودم. اما امکان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)
سال 1324 دوره دوساله دانشسرای مقدماتی به پایان رسید و سهراب به کاشان بازگشت.
... دوران دگرگونی آغاز میشد. سال 1945 بود. فراغت در کف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم میشد... (هنوز در سفرم)

آذرماه سال 1325 به پیشنهاد مشفق کاشانی (عباس کی منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) کاشان استخدام شد.
... شعرهای مشفق را خوانده بودم ولی خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت... (هنوز در سفرم)
سال 1326 و در سن نوزده سالگی، منظومه ای عاشقانه و لطیف از سهراب، با نام "در کنار چمن یا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
...دل به کف عشق هر آنکس سپرد
جان به در از وادی محنت نبرد
زندگی افسانه محنت فزاست
زندگی یک بی سر و ته ماجراست
غیر غم و محنت و اندوه و رنج
نیست در این کهنه سرای سپنج...

مشفق کاشانی مقدمه کوتاهی در این کتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هیچگاه از این سروده ها یاد نمیکرد.


سال 1327، هنگامی که سهراب در تپه های اطراف قمصر مشغول نقاشی بود، با منصور شیبانی که در آن سالها دانشجوی نقاشی دانشکده هنرهای زیبا بود، آشنا شد. این برخورد، سهراب را دگرگون کرد.
... آنروز، شیبانی چیرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گیجی دلپذیری بودم. هرچه میشنیدم، تازه بود و هرچه میدیدم غرابت داشت.
شب که به خانه بر میگشتم، من آدمی دیگر بودم. طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم... (هنوز در سفرم)


شهریور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ کاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا در رشته نقاشی به تهران میاید.
در خلال این سالها، سهراب بارها به دیدار نمیا یوشیج میرفت.


در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گردید. برخی از اشعار موجود در این مجموعه بعدها با تغییراتی در "هشت کتاب" تجدید چاپ شد.
بخشهایی حذف شده از " مرگ رنگ " :

... جهان آسوده خوابیده است،
فروبسته است وحشت در به روی هر تکان، هر بانگ
چنان که من به روی خویش ...


سال 1332، پایان دوره نقاشی دانشکده هنرهای زیبا و دریافت مدرک لیسانس و دریافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در کاخ مرمر شاه از او پرسید : به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خیر قربان
و شاه زیر لب گفت : خودم حدس میزدم. ...
(مرغ مهاجر صفحه 67)

                                                                  صحنه غروب.اثر سهراب سپهری
اواخر سال 1332، دومین مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگی خوابها" با طراحی جلد خود او و با کاغذی ارزان قیمت در 63 صفحه منتشر شد.

تا سال 1336، چندین شعر سهراب و ترجمه هایی از اشعار شاعران خارجی در نشریات آن زمان به چاپ رسید.
در مردادماه 1336 از راه زمینی به پاریس و لندن جهت نام نویسی در مدرسه هنرهای زیبای پاریس در رشته لیتوگرافی سفر میکند.

فروردین ماه سال 1337، شرکت در نخستین بی ینال تهران
خرداد همان سال شرکت در بی ینال ونیز و پس از دو ماه اقامت در ایتالیا به ایران باز میگردد.

در سال 1339، ضمن شرکت در دومین بی ینال تهران، موفق به دریافت جایزه اول هنرهای زیبا گردید.
در همین سال، شخصی علاقه مند به نقاشیهای سهراب، همه تابلوهایش را یکجا خرید تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد این سال، سهراب به توکیو سفر میکند و درآنجا فنون حکاکی روی چوب را میاموزد.

سهراب در یادداشتهای سفر ژاپن چنین مینویسد :

... از پدرم نامه ای داشتم. در آن اشاره ای به حال خودش و دیگر پیوندان و آنگاه سخن از زیبایی خانه نو و ایوان پهن آن و روزهای روشن و آفتابی تهران و سرانجام آرزوی پیشرفت من در هنر.
و اندوهی چه گران رو کرد : نکند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...


در آخرین روزهای اسفند سال 1339 به دهلی سفر میکند.
پس از اقامتی دوهفته ای در هند به تهران باز میگردد.
در اواخر این سال، سهراب و خانواده اش به خانه ای در خیابان گیشا، خیابان بیست و چهارم نقل مکان میکند.
در همین سال در ساخت یک فیلم کوتاه تبلیغاتی انیمیشن، با فروغ فرخزاد همکاری نمود.
تیرماه سال 1341، فوت پدر سهراب

... وقتی که پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر مانده ام که از روشنی حرف بزنم ...

تا سال 1343 تعدادی از آثار نقاشی سهراب در کشورهای ایران، فرانسه، سوئیس، فلسطین و برزیل به نمایش درآمد.
فروردین سال 1343، سفر به هند و دیدار از دهلی و کشمیر و در راه بازگشت در پاکستان، بازدید از لاهور و پیشاور و در افغانستان، بازدید از کابل.
در آبانماه این سال، پس از بازگشت به ایران طراحی صحنه یک نمایش به کارگردانی خانم خجسته کیا را انجام داد.
منظومه "صدای پای آب" در تابستان همین سال در روستای چنار آفریده میشود.

تا سال 1348 ضمن سفر به کشورهای آلمان، انگلیس، فرانسه، هلند، ایتالیا و اتریش، آثار نقاشی او در نمایشگاههای متعددی به نمایش درآمد.
سال 1349، سفر به آمریکا و اقامت در لانگ آیلند و پس از 7 ماه اقامت در نیویورک، به ایران باز میگردد.
سال 1351 برگذاری نمایشگاههای متعدد در پاریس و ایران.

تا سال 1357، چندین نمایشگاه از آثار نقاشی سهراب در سوئیس، مصر و یونان برگذار گردید.

سال 1358، آغاز ناراحتی جسمی و آشکار شدن علائم سرطان خون.
دیماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر میکند و اسفندماه به ایران باز میگردد.

سال 1359... اول اردیبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بیمارستان پارس تهران ...
فردای آن روز با همراهی چند تن از اقوام و دوستش محمود فیلسوفی، صحن امامزاده سلطان علی، روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان مییزبان ابدی سهراب گردید.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فیروزه ای رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته ای از هنرمند معاصر، رضا مافی با قطعه شعری از سهراب جایگزین شد:

به سراغ من اگر میایید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

... کاشان تنها جایی است که به من آرامش میدهد و میدانم که سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...

و سهراب .... ماندگار شد ....

 آرامگاه سهراب سپهری 

 


نام شعر : صدای پای آب

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک "سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟

پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.

باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.

من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.

چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز.

بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.
در چراگاه " نصیحت" گاوی دیدم سیر.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: "شما"

من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار،
موزه ای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال.

قاطری دیدم بارش "انشا"
اشتری دیدم بارش سبد خالی " پند و امثال".
عارفی دیدم بارش " تننا ها یا هو".

من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک ،
خال های پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین می آید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت.
پله هایی که به سردابه الکل می رفت.
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پله هایی که به بام اشراق،
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست.

شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته زردآلو را ، روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از "خزر" نقشه جغرافی ، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه زن.
بوی تنهایی در کوچه فصل.

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاک.
ریزش تاک جوان از دیوار.
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت کلام.

جنگ یک روزنه با خواهش نور.
جنگ یک پله با پای بلند خورشید.
جنگ تنهایی با یک آواز:
جنگ زیبایی گلابی ها با خالی یک زنبیل.
جنگ خونین انار و دندان.
جنگ "نازی" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطی و فصاحت با هم.
جنگ پیشانی با سردی مهر.

حمله کاشی مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقک، به صف کارگر " لوله کشی".
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی.
حمله واژه به فک شاعر.

فتح یک قرن به دست یک شعر.
فتح یک باغ به دست یک سار.
فتح یک کوچه به دست دو سلام.
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سواری چوبی.
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.

قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه خواب .
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل یک مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست "دولت".
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.

همه روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان می رفت.
جغد در "باغ معلق " می خواند.
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه آرام "نگین" ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کرچه چراغی ابدی روشن بود.

مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم.
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.


اهل کاشانم، اما
شهر من کاشان نیست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدن بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.


زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.


زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.

هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟

من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون"است.

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.
پشت سر نیست فضایی زنده.
پشت سر مرغ نمی خواند.
پشت سر باد نمی آید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای "هستی".
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.

کاشان، قریه چنار، تابستان 1343

بر گرفته از سایت رسمی سهراب سپهری

www.sohrabsepehri.com


دل نوشته ها

شبیه شمع که خیلی نجیب میسوزد

دلم برای تو گاهی عجیب میسوزد

دلم برای دل ساده ام که خواهد خورد

دوباره مثل همیشه فریب میسوزد

نشسته ای به امید که؟ گـُر بگیر ای عشق

همیشه آتش تو بی لهیب میسوزد

تو اشتباه نکردی گناه آدم بود

اگر هنوز بشر پای سیب میسوزد

من آشنای تو بودم ولی ندانستم

غریبه ها دلشان هم مثل خود غریب میسوزد

برای من فقط این دل ز عشق جا مانده است

که با نگاه شما عن قریب میسوزد

 

 

گر بر شام غمگینم نمى آیى به مهمانى

دگر بر صفحه رویم نمى خوانى پشیمانى

تو از افلاک مى آیى و من در قعر دنیایم

هزاران بار مى گویم به دور از حدس و امکانى

من از رگبار مى آیم من از برف و زمستان ها

تو اما آبى و گرمى شبیه یک تب آنى

به احساسم گره خورده حضورت چون غمى شفاف

غمى در عمق خواهش ها به پشت خنده زندانى

تو را دوست مى دارم تو را با عمق احساسم

بیا بر شام غمگینم هر از گاهى به مهمانى

 

 

عشق ققنوسى من با تو مى مانم ، با تو تا سبزترین خاطره ها مى مانم

و تو را خواهم دید ، به بلندى ابد ، به بلندى همان قله ِ نیلین ِ صبور

من به هر روز ، به هر صبح ، پر و بالى به هواى شب بارانى شور در سراپرده عشق خواهم زد ،

تا در آن روز سپید متولد شود از ذره پاک ... متولد شود از روزن چشمان بلورین تنم

 

 

به تو می اندیشم

به تو و تندی توفان نگاهت بر من
به من و عشق عمیقت در تن
به تو و آنچه به من ارجح بود
برترین بودن یادت در من
...
به تو می اندیشم

چه زمان بود که ما دور شدیم؟
به تو و خاطره ها
که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم؟
...
به تو می اندیشم

جام قلبم که به دست تو شکست 
من چرا باز تو را می بخشم؟
هر دم از بوی تو می گردم مست؟

...
به تو می اندیشم

نقش پر رنگ تو بر صفحه ی جانم
تا همیشه ساکن و پابرجاست
خوب میدانم که در خاطر تو
نقش من پاک شده مدت هاست
...
به تو می اندیشم

به تو که غرق در افکار خودی
من در اندیشه ی افکار توام
قانعم بر نگه کوته تو
هر زمان در پی دیدار توام

 

 

من تو را چون عشق در سر کرده ام
من تو را چون شعر از بر کرده ام
من گل یاد تو را همچون خزان
در خیال خویش پر پر کرده ام
بی وفایی کردی و عاقل شدی !
من به عشق شومت عادت کرده ام
عشق ورزیدن به تو درد است درد!
من ز درد خویش هجرت کرده ام

 

 

دوری ام را به حســاب سفرم نگـــذارید، دوست دارم که به پابوسی باران بروم، آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید، این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد، این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید، چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد، بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید، آخرین حرف من این است،زمینی نشوید فقط... از حال زمین بی خبرم نگــذارید

 

 

نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست دشمن را هم اوا بود

 

 

من به این مهر سکوت ؛

من به این تاریکی ؛

من به ما ؛

من به فرسودگی ذهن خودم معترضم

که چرا شوق آغاز مرا

و منی چون من را ز خودم دزدیدند

به کجا بر گردم ؟

حق برگشتن را زتنم دزدیدند

 

 

هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم. این توقعی است غیرمنصفانه! من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن عشق, و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی - هرقدر که می خواهی

 

 

عصری است غریب و آسمان دلگیر است

افسوس برای دل سپردن دیر است

هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت

عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است

 

 

 

 

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد

کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد

کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد

کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد ...

 

 

خدا به چه می اندیشد ؟ هیچ کس نیست بداند که خدا به چه می اندیشد ؟ و شبانگاه چه کاری دارد ... بهر فردای خودش ! من گمانم این است که خداوند فقط در تمام شب و روز به تماشای سیه کاری ما مشغول است

                                                                   

شعر عاشقانه

گر با غم دوریت نسازم چه کنم /با یاد تو گر عشق نبازم چه کنم /چون در نظرم فقط توئی مایه ی ناز /گر من به تو ای دوست ننازم چه کنم

 

 

در قمار زندگی عاقبت ما باختیم /بس که تک خال محبت بر رفیق انداختیم

 

 

تصویر چشمان تو را در رویا ها کشیدم، باغ گلی از جنس مریم ها کشیدم، تو گم شدی در جاده های ساکت و دور، من هم به دنبال نفس هایت دویدم

 

 

گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر/چون ماه شبی میکنم از پنجره سر/اندوه که خورشید شدی تنگ غروب/افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

 

 

آخرین ذکری که شب در خاطرم ماند ز دوست، اولین یادی که صبح از خاطرم خیزد تویی

 

ای دوست به جز عشق تو در سر من هوسی نیست/جز نقش تو بر صفحه ی دل نقش کسی نیست

 

 

آسمان دلم از اخترو ماه تو گرفت، آسمان دگری خواهمو ماه دگری
نظری از لطف به من کردو سراپایم سوخت، آرزو دارم از آن چشم نگاه دگری

به همان قدر که چشم تو پر از زیباییست بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست

 

 

مینویسم( د ی د ا ر) تو اگر بی من و دلتنگ منی.........یک به یک فاصله ها را بردار

 

 

کلاس عشق ما دفتر ندارد شراب عاشقی ساغر ندارد بدو گفتم که مجنون تو هستم هنوز آن بی وفا باور ندارد

 

 

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب .. بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه ...چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 

ای دریفا از دل پر سوز من/ی دریغا از من و از روز من/ که به غفلت قسمتی بگذشتم /لق را حق جوی می پنداشت/من چو آن شخصم که از بهر صدف /ردم عمر خود به هر آبی تلف

 

 

من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام

 

 

غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم   ...   تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم

رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد   ... من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم

 

 

شبی به دست من از شوق سیب دادی تو/نگو که چشم و دلم را فریب دادی تو/تو آشنای دل خسته ام نبودی  حیف/و درد را به دل این غریب دادی تو.

 

 

عصری است غریب و آسمان دلگیر است/افسوس برای دل سپردن دیر است/هر بار بهانه ای گرفتیم و گذشت/عیب از من و توست ، عشق بی تقصیر است

 

 

کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد ، کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد ، کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد ، کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد ...

 

 

برایت آسمانی خواهم کشید/پر از ستاره های همیشه نورانی/تو در کنار من روی ابرها/

 من غرق آنهمه مهربانی

 

 

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره ی آبم که در اندیشه دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

 

 

تو سیب سرخ کدامین بهشت گم شده ای  که باز با تو می شکند توبه آدم

 

 

در گلستان خیالم ندهد هیچ گلی بوی تورا... تو گل ناز منی از دور می بوسم تورا...

 

 

چشم هایت به من آموخت که با آخرین نگاه اولین رنج آغاز میشود

 

 

در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی /کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی

 

 

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند / قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است/ بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند / تار موی توست اما ریشه ی عمر من است.

 

 

یکی ناز می کنه یکی محبت می کنه .. . . . اونی که ناز میکنه همیشه محبت می بینه اونی که محبت می کنه همیشه تنهای تنهاست

 

                                                             

شعر عاشقانه

دل دائم صبورم را شکستند/به جرم پا به پای عشق رفتن/پرو بال عبورم را شکستند/مرا از خلوتم بیرون کشیدند/چه بی پروا حضورم را شکستند/تمنا در نگاهم موج می زد/ولی رویای دورم را شکستن

 

 

سیل دریا دیده هرگز بر نمی گردد به جوی/نیست ممکن هرکه عاشق شد دگر عاقل شود

 

 

دل یکی بود و به سودای تواز دست برفت/ دست خالی نتوان رفت پی یار دگر

 

 

من مات مات از بازی شطرنج عشق می آمدم/شاه مهره ی دل رفته بود من لاف بردن می زدم

 

 

روی فرش دل من جوهری از عشق تو ریخت/آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد

 

 

مرا عمری به دنبالت کشاندی /سرانجامم به خاکسترنشاندی/ربودی دفتر دل را و افسوس/که سطری هم از این دفتر نخواندی/  گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت / پس از مرگم سرکشی هم فشاندی/ گذشت از من ولی آخر نگفتی/که بعد از من به امید که ماندی ؟

 

 

بی دلهره در کوی و گذر می خندیم/  از مردم شهر بیشتر می خندیم/  من با تو موافقم که دیوانه شویم /آن وقت بدون دردسر می خندیم

 

 

شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد )) خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید اینجور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبارست.لاجرم باید زیست

 

 

نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خویش ، ما را به ناز فروشان نیاز نیست تا خدا بنده نواز است به بنده چه نیاز است

 

 

برخاک بخواب نازنین،تختی نیست/آواره شدن ,حکایت سختی نیست/ از پاکی اشکهای خود فهمیدم/ لبخند همیشه راز خوشبختی نیست

 

 

عاشقم دیوانه ام در دل ندارم خانه ای عاشقان کی خانه دارند دل مگر دیوانه ای

 

 

پیداست هنوز شقایق نشدی/ زندانی زندان دقایق نشدی/ وقتی که مرا از دل خود می رانی/ یعنی که تو هیچوقت عاشق نشدی

 

 

یاد آشنایان آشنا با ش/ به پیمانی که بستی با وفا باش/ چو یادت روز شب در خاطرم هست/ تو هم هر جا که هستی یاد ما باش

 

 

کسی در باد می خواند تو را تا اوج می خواهم /برای ناز چشمانت چه بی صبرانه می مانم /د لم تنگ است و بی یادت در این غربت نمی مانم /تو هستی در وجود من تو را هرگز نمی رانم

 

 

زندگی فرصت بس کوتاهیست...تا بدانیم که مرگ... آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست...مرگ هم حادثه است...مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک... نفس سبزبهاری جاریست

 

 

زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم/ عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم/ دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم/ دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنیم

 

 

یک نقطه بیش،فرق رحیم ورجیم نیست... از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند... آب طلب نکرده همیشه مراد نیست... گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

 

 

کاش میشد قلب ما از یاس بود تک تک گلبرگ آن احساس بود پاک و سبز و ساده و بی ادعا کاش میشد بهتر از الماس بود کاش میشد عشق را تفسیر کرد عاشقی را با محبت سیر کرد

 

 

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست/بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست/گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن/گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست/پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف/تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست/گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق/تو در خاطر من مشغلها نیست/فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت/بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

 

 

خدا به چه می اندیشد ؟ هیچ کس نیست بداند که خدا به چه می اندیشد ؟ و شبانگاه چه کاری دارد ... بهر فردای خودش ! من گمانم این است که خداوند فقط در تمام شب و روز به تماشای سیه کاری ما مشغول است

 

 

نردبان این جهان ما و منی است عاقبت این نردبان افتادنیست هر کسی بال رود احمق تر است استخوانش بیشتر خواهد شکست

 

 

عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود/جوینده عشق بی عدد خواهد بود/فردا که قیامت آشکار گردد/

هر که نه عاشق است رد خواهد بود

 

 

همچو شمعم به شبستان حرم یاد کنید/ یا چو مرغم به گلستان ارم یاد کنید/ روز شادی همه کس یاد کنند از یاران/ یاری آن است که ما را شب غم یاد کنید

 

 

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم. تو دیگری را..... دیگری مرا..... و همه ما تنهاییم

 

 

 

تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست .

 

 

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را/ اینگونه به خاک ره میفکن ما را/ ما در تو به چشم دوستی می بینیم/ ای دوست مبین به چشم دشمن ما را .

 

 

گفتم تو شیرین منی/ گفتی تو فرهادی مگر؟/گفتم خرابت میشوم/ گفتی تو ابادی مگر؟/گفتم ندادی دل به من/ گفتی تو جان دادی مگر؟/گفتم ز کویت میروم/ گفتی تو آزادی دگر؟/گفتم فراموشم نکن/ گفتی تو در یادی مگر؟/گفتم خاموشم سالها/ گفتی تو فریادی مگر؟/گفتم که بربادم مده/ گفتی نبر بادی مگر؟

 

 

نگو بار گران بودیم و رفتیم... نگو نا مهربان بودیم و رفتیم...

نگو اینها دلیل محکمی نیست... بگو با دیگران بودیم و رفتیم...

                                                  


اشعار ناب شاعران سرزمین من

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت باز بر میگردم

و صدا میزنم

«آی

باز کن پنجره را - در بگشا-

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد!

باز کن پنجره را

که پرستو پر می‌شوید در چشمه نور

که قناری می‌خواند?

می‌خواند آواز سرور?

که:

بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد!»

 

                                                   «حمید مصدق» 

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی،
هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا، غصه این هرگز کشت.

                                                   «حمید مصدق» 

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

 

                                                    « حسین پناهی» 

 

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

 

                                                   « حسین پناهی» 

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اوین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

                                                   « حسین پناهی» 


سال نو مبارک( بهار در راه است)

    نظر
                 

                                    

                                           

چه افسانه زیبایی، زیباتر از واقعیت! راستی مگر هر کس احساس نمی کند که نخستین روز بهار، گویی نخستین روز آفرینش است. اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است، مسلما آن روز، این نوروز بوده است . مسلما بهار، نخستین فصل و فروردین نخستین ماه و نوروز نخستین روز آفرینش است.

(دکتر علی شریعتی)

 

تو بهاری

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را

 

یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد/رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد/ تنها دل ساده ایست دارایی ما/ آنهم شب عید تقدیم تو باد

 

ز کوی یار می آ ید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی .

 

افسوس می خورم ….چرا؟چرا با رفتن تو…………..بهار می اید ؟…امدی در سرمای زمستان… به سردی زمستان بودی….. به غم انگیزی  شبهای تنهایی…..  به خشکی برف  …می روی….. بهار می اید …به نظر معامله خوبی  است….امید ان دارم بهار گلی بر چهره ات بنشاند …چه امید مبهمی…گردش روزگار خطا ندارد ….زمستان هیچ گاه بهار را نمی بیند

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش بحال روزگار، خوش بحال چشمه ها و دشت ها، خوش بحال دانه ها و سبزه ها، خوش بحال غنچه های نیمه باز

 

بنگر به رستاخیز طبیعت که چه زیباست .

و هر سال رستاخیزی دیگر را تجربه می کنیم

و چه زیباتر رستاخیز انسان در این عصر آهن وتباهی

 

ای کاش هر روزمان نوروز باشد تا نو شویم خودمان ، اندیشه هایمان و عشقمان به همه زیبایی ها.

 

و  بر آمد  بهاری دیگر

مست  و  زیبا  و  فریبا ، چون  دوست

سبدی  پیدا  کن ،

پر  کن  از  سوسن  و  سنبل  که  نکوست

همره  باد  بهاری  بفرست :

پیک  نوروزی  و  شادی  بر  دوست !

 

باز کن پنجره را
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد

 

بوی باران  ; بوی سبزه ;  بوی خاک

شاخه های شسته ;  باران خورده ; پاک

آسمان آبی و ابر سفید ,  برگهای سبز بید

عطر نرگس ,  رقص باد           نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

 

سال و مال و فال و حال و اصل و نسل و بخت و تخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

سال خرم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش،

اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

 

سال نو سلام

باز
 این زمین تندگام
برف را ز روی گرده می تکاند و به صد زبان
آفتاب را
 می دهد سلام
باز باد خوش خبر
 بهار شکفته می دهد پیام
می دود میان لاله ها غزل سرا
 جامهایشان
می زند به جام
باز ابر باردار
 خیمه می زند به روی بام
 باز بر شگون مجلس بهار
بید می پرکند به رقص صوفیانه اش
گیسوان سبزفام
 باز نبض جویبار نقره می زند به توده علف
با گذار آبهای رام
 روز می رسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام
خاسته ز جا
 مردمی به راه مردمی نهاده پا
 در سرود
 در صلا
سال نو سلام
سال نو سلام

                                               

سخن دل

پنج وارونه چه معنا دارد!؟

 خواهر کوچکم از من پرسید
من به او خندیدم
کمی آزرده و حیرت زده گفت
روی دیوار و درختان دیدم
باز هم خندیدم
گفت دیروز خودم دیدم پسر همسایه
پنج وارونه به مینو میداد
آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید 
کردم و بوسیدم و با خود گفتم بغلش
بعدها وقتی غم
سقف کوتاه دلت را خم کرد
بی گمان می فهمی
.پنج وارونه چه معنا دارد

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند . همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند... البته تبعیضی در کارنیست . در کل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضی‌ها برابرترند.

 

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود، هیا هو می کرد وبا آن شور بی پایان  

تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست 
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم
مات بر جا ماند!

و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود

یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت

 معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.

و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم

یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست

شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد... چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید... شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی، مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت... مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم، آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

 

 رفتی همه گفتند از دل برود هر آنکه از دیده برفت وبه ناباوری و غصه من خندیدن آه ای رفته سفرکه دگر باز نخواهی برگشت کاش می آمدی و می دیدی که در این عرصه دنیای بزرگ چه غم آلوده جدایی هایی ست و بدانی که.... از دل نرود هر انکه از دیده برفت

 کوچیک تر که بودم فکر می کردم بارون اشک خداست ولی مگه خدا هم گریه می کنه چرا باید دل خدا بگیره!!!! دوست داشتم زیر بارون قدم بزنم تا بوی خدا رو حس کنم اشک خدا را تو یه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمی بنوشم تا پاک و آسمانی شوم! آسمان که خاکستری می شد دل منم ابری می شد حس میکرم که آدما دل خدا رو شکستند و یا از یاد خدا غافل شدند همه می گفتند باران رحمت خداست ولی حس کودکانه من می گفت خدا دلش از دست آدما گرفته

چه روزگار خوبی بود روزای خوب بچگی اون روزا که حرفهای عشق یرنگی بودو سادگی اون روزا که دلخوشیمون چندتا مداد رنگی بود حیف که چه زود تموم شدن چه روزای قشنگی بود چه قصه های خوبی بود قصه های مادر بزرگ قصه شاه پریون قصه اون بره و گرگ ببین چه ساده گم شدیم تو بازیهای روزگار از اون روزای بچگی حالا چی مونده یادگار)تا دیروز ما زندگی را به بازی می گرفتیم و امروز او ما را و فردا ... ؟ )

خوشا به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره، خوشا به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره، خوشا به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره، خوشا به حال لک لکا که لک لک اند....  ( حسین پناهی)

ببین این منم که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم نگاهم کن نگاهم کن بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم نگاهم کن نگاهم کن مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی کسی جز تو نمی خواند مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد برای شادی روح شکسته همان روحی که با عشقت گسسته به آن عهدی که با قلب تو بسته

هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان...نیست و همه مردم شهر بانگ برآورده اند که چرا سیمان نیست؟ چرا ایمان نسیت؟ و کسی فکر نکرد که زمانی شده است که به غیر از انسان...هیچ چیز ارزان نیست. دکتر شریعتی

به شانه ام زدی تا تنهاییم را تکانده باشی به چه دل خوش کرده ای؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی؟؟؟؟؟

روزی ازم پرسید:بزرگترین آرزوی توچیست؟ گفتم:تحقق یافتن آرزوی تو.....اما افسوس هرگزندانستم آرزوی تو جدایی از من بود.

خدایا : از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار: نگاهی ، یادی، تصویری، خاطره ای ، برای آن هنگام که فراموش خواهیم کرد روزی چقدر عاشق بوده ایم

دوری کوچیک باعث میشه که عشق های کوچیک از بین بره ولی دوری زیاد به عشق عظمت میبخشه؛مثل زمانی که باد شمع رو خاموش میکنه ولی باد زیاد شعله شمع رو تندتر میکنه

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید

پروفسور حسابی: روزی در آخر ساعت درس یک دانشجوی دوره دکترای نروژی ، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم.به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

برای شکستن دل یه لحظه وقت کافیه... اما برای اینکه از دلش در بیاری شاید هیچ وقت فرصت پیدا نکنی... - می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی.... اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه...... - همیشه غمگین ترین و رنج اور ترین لحظات زندگی ادم توسط همون کسی ساخته می شه که شیرین ترین و به یاد موندنی ترین لحظات رو برای ادم ساخته... - وقتی قلب ها به همدیگر نزدیک باشند فاصله مهم نیست.عشق کیلومتر ها را از بین میبرد و سختی ها را اسان می کن

اولیور وندل هولمز روزی در جلسه ای شرکت کرد که در آن جمع از همه کوتاهتر بود.دوستی با کنایه گفت:"دکتر هولمز به نظرم شما در میان ما افراد بلند قد احساس کوچک بودن می کنید." هولمز پاسخ داد : "همینطور است .من احساس می کنم که یک دایم هستم در برابر پنی ها!" دایم: سکه ای کوچکتر از پنی که ده برابر آن ارزش دارد